نویسنده : نگاه بدون دیدگاه بازدید : 2,486 تاریخ : ۱۳ شهریور ۱۳۹۶
داستان زندگی تبسم شاید شرح حال خیلیها باشه، قربانی خواستهها و انتقام دیگران
بودن فقط به تبسم ختم نمیشه.
تبسم یه دختر نابیناست که به خاطر نیش و کنایههای مادرش، خودش رو در حصار تنهاییاش
محبوس کرده، در این بین شخصی وارد زندگیاش میشه که به ظاهر غریبهست، اما همین
غریبه از هر آشنایی آشناتره و مسیر تاریک زندگیاش رو به سمت روشنایی سوق میده.
درد یک پنجره را پنجرهها میفهمند
معنی کور شدن را گرهها میفهمند
سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصهی تلخ مرا سرسرهها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشمها بیشتر از حنجرهها میفهمند
باز این دل سرگشته من یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بودو تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانیکه چو کبک
خنده میزد شیرین، تیشه میزد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بی دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالش برسی یا نرسی
قسمتی از داستان :
نگاه گریانش را از آسمان گرفت آسمانی که حتی یک بار هم رنگش را ندیده بود، ستارههای بیکران و
رقـــص نور مهتاب را ندیده بود؛ اما هر وقت دلش از گوشه کنایههای شراره میگرفت به همین آسمان
پناه میآورد. همین آسمانی که رویش را ندیده بود گرمترین پناهش بود و چه دلپذیر و امن بود این سقف باز آسمان.
شاید هم دیده بود؛ اما از آن چیزی در خاطرش نبود.