سلام
باز افتاديم تو وادي هذیون گویی و دنبال يه گوش بیکار.
يه چیزي هست كه هميشه منو ميترسونه و اين ترسو هميشه با خودم يدك ميشكم .
نميدون اسم اين ترسو چی بذارم . شايد انقراض دايناسورها .
بچه که هستی همیشه فکر میکنی بابات قویترین مرد روي زمينه و هر كاري از دستش بر ميآد.
مادر آدمم كه مهربون ترين و يه پناهگاه .
پدر بزرگ , مادر بزرگ , عمو , عمه ,دايي , خاله وووو.
همه دورتنو يه فضاي امن و شيرين بچگی .
كوچیک که بودم 7-8 سالگی , روزش كه مدرسه واسه سه ماه تعطيلي تعطيل ميشد فرداش با مادرم كه خدا رحمتش كنه سوار اتوبوس ميشديم و بعدازظهرش ميرسيدم شهرستان مادريم .
داييم كه خدا اونم رحمت كنه با يه وانت كنار خيابون جايي كه اتوبوس نزديك ميدون كوچیک شهر که اون موقع مجسمه شاه که خدا همه رفتگان رو بیامرزه وسطش بود واي ميستادو منتظر ما اين و پاواون پا ميكرد .
سوار وانت كه ميشديم دل تو دلم نبود تا هر چی زودتر بتونم بعد از اينكه از آخرين تپه بالا رفتیم دو تا درخت تبريزي كه حتي مادر بزرگم هم تاریخ کاشتشونو نمیدونست و مثه برج دو قلوهايي كه اين داداش بن لادن زدو داغون كرد , نماد ده مادريم بود رو ببينم كه از همون لحظه وارد بهشت كودكيم ميشدم.
بالاترين حالي كه تو اين 85-80 روزي كه اونجا بوديم بما دست ميداد اين بود كه دست و صورت نميشستم چه برسه به حموم . هر چی هم دنبالم ميكردن فايده نداشت چون عمرا بهم نمیرسیدن .
معمولا صبحها با پدر بزرگم میرفتیم پایین ده , جايي كه يه يونجه زار بزرگ داشتيم .
البته بقيه هم اونجا زمين داشتن اما با زمين ما قابل مقايسه نبود. بابا بزرگ ما كه خدا اونم رحمت كنه آدم خيلي قوي بود و مردم ده ميگفتن تو يه روز برفي وقتي ماشين نميتونسته بخاطر برف زياد از ده به شهر بره پای پیاده راه ميوفته به سمت شهر كه يه سري دارو براي يكي از گاواش که داشته ميمرده از دامپزشك بگیره و بیاره که تو برگشت 2 تا گرگ بهش حمله میکنن و تو یه جنگ دو رآس به یه تن در نهایت بابا بزرگ به ضرب چاقو چوب هر دو تا اونا رو از پا در ميآره . البته مادر بزرگم که خدا اونم قرين رحمت كنه به طنز ميگفت ,
نه بابا سردش بوده سگای همسایه رو با گرگ اشتباه گرفته زبون بسته ها رو ناكار كرده . اما جاي چند زخم عميق رو دست و گردن بابا بزرگ و دو تا پوستی که زمستونا تو اتاق مهمون موقعي كه مهمون داشت روشون ميشست و عدم شكايت هيچ همسایه ای مبنی بر مفقود يا كشته شدن سگش توسط يه ناشناس نظريه مادربزرگ رو تو نقطه ضعف قرار ميداد.
بگذریم . وقتي با بابا بزرگ میرفتیم تو یونجه زار پا به جایی میذاشتیم که ذره ذره اون الان براي من حسرته.
چشمه ای که جلوش یه حوضچه درست كرده بودن كه از آبش براي آبياري و همين طور بعداز ظهر تن خسته اي رو به آب زدن استفاده كنن كه هميشه هم ميوه هاي جاليزي رو ميتونستي توش ببيني كه خنك ميشه تا كامي رو شيرين كنه .
جلوتر صداي شرشر زلال آبي رو به زلالي حسرتي كه تو دل مردم من براي يه نفس تو هواي ..... ميشنيدي كه ميرفت تا زميني رو سيراب كنه كه مردمش چشم به اون داشتن تا سيرشون كنه .
چند درخت تبريزي و بيد مجنون كه عمر دراز داشتن سايه شون كساني رو كه كنار چشمه استراحت میکردن مثل مادري در آغوش ميگرفت . بوي يونجه , جاليز , و درختهاي سنجد اطراف مستي بوجود مياورد كه شايد تنها شرابي كه وعده اش تو بهشت داده شده بتونه با اون رقابت كنه .
البته جاي تاسفه كه درك اين بهشت براي مني كه خيلي كوچیک بودم زياد ميسر نبود و الان كه بارها و بارها اون خاطرات رو مرور و مزه ميكنم تصوري متفاوت كه دارم مينويسم بدست ميآد .
ادامه دارد......