در یک روز پاییز که هوا بسیار سرد بود؛ همه ی خانواده جمع بودیم پای کرسی و مادرم در حال غذا درست کردن و پدرم قرار بود برای ما کتابی که قول داده بود بخواندکه درخانه صدا داد مادرم جواب داد کیه کیه صدای مردی آمد که با پدرم کار داشت پدرم گفتم برمیگردم برایتان میخوانم و رفت ؛ چند ساعتی طول کشید پس از چند ساعت پدرم اود و به مادرم گفت اون اتاق کوچیکه را خالی کن تا پسر همسایه با همسرش چند ماهی زندگی کنندتا ببینیم خدا چی میخواد مادرم همون شب اتاق را خالی کردو روز بد پسرهمسایه و همسرش آمدن یک دختر زیبا بدونه نقس بی نظیر بودچند ماهی هرروز این فرشته را میدیدم و از خوش رو بودنش لذت میبردم او بسیار زیبا مهربان بود و عاشقانه همسرش را دوست میداشت با شوق زیاد برای همسرش غذا می پخت ما در بک ایوان زندگی میکردیم این شادی زیاد دوام نداشت چند ماهی گذشت یک شب در خانه را زدن مادرم در را باز کرد همسایه رفته بود چند تا بزرگتر محله را آورده بود که با پسر و عروسش آشتی کنند آمدن خانه ی ما با پدرم صحبت کردن پدرم گفت باید پسرت و همسرش راضی باشند واین که شما پیش این بزرگان قول بدید که دگه اجازه ندید دخنر شما در زندگی این جوانها دخالت کند قول داد و با زبان خوش روز بد پسر و عروسش را برد ای کاش پدرم اجازه نمیداد طولی نکشیدکه چند بار دیدم اون دختر بیچاره با چشمان خیس از رودخانه کوزه در دست آب میبرد. یک روز بهاری سروصدا بلند شد و همه ی مردم روستا جمع شدن یکی می گفت وای همین حالا رودخانه بود لباس می شست دیگری می گفت شوهرش یک ساعت نیست برگشته پدر دختر داد میزد کمک کنید چند جوان رفتند در یک گلیم دختر را گذاشتن و از خانه بیرون آمدن صدای فریاد زنان روستا درکوه می پیچیدترسناک بود اون زمان روستای ما خیلی کم ماشین میومد دو تا از خوان های روستا رفتن ماشین بیارن ولی مردم ده صبر نکردن و دختر را بردن تا نیمه ی راه که رسیدن دختر جان باخت اما پدر دختر نمیتوانست قبول کند راه را ادامه دادماشین رسیددختر را بردن پزشک قانونی و و پلیس اومدهمسر دختر دستگیر شد وقتی دختر رو آوردن هیچ جای بدن دختر سالم نبود ولی علت مرگ را هیچ وقت نگفتن چند سالی همسرش زندان بود و آزادشد هرگز برنگشت روستا
یعد از اون هیچ دختر ی به زیبایی اون دختر ندیدم اویک دختر بی نظیر بود او یک سنوبر بود او یک دختر تکرار نشدنی بود