امشب مهتاب پشت پنجره ی سیاه خانه ی ما مهمان شده است؛ اول فکرکردم قصد آزارم را دارد نگاه خشمناکی بهش کردم و محکم چشمهایم را بستم، اما فایده ای نداشت او باز با نور حیرت انگیزش اذیتم می کرد. بیشتر از این حرصم میگرفت که هروقت باتمام خشم به او نگاه میکردم که چرا مزاحم خواب شیرین شبم شده او فقط یک نگاه نورانی با لبخندی بر لب به من زل میزد. من هم با نگاهم بهش میفهماندم که نمیتواند مرا شکست دهد وتصمیم گرفتم وانمودکنم که اصلاوجودش برایم آزاردهنده نیست،برای همین لبخندی لجوجانه که نشانه این بود که بچرخ تابچرخیم بهش زدم ومحکم پتو راروی سرم کشیدم،درآن فضای سیاه زیرپتونفس عمیقی کشیدم وباحس اقتداراینکه بالاخره برنده شدم غرق رویاهای زندگی کودکانه خودم شدم ؛اما راستش راکه بخواهی هرچند دقیقه ای یک بار یواشکی بهش نگاه می کردم به امیداینکه ناامید شده ورفته باشد؛اماهربارکه به چهره نورانیش نگاه میکردم گویی لبخندش بیشترمی شدودل من هم نرم تر. کمی که ازشب گذشت احساس کردم مهتاب به من نمیخندد بلکه میخندد ودرمیان خنده هایش به من درخواست دوستی میدهد. بعدازکمی کلنجارباخودم سرانجام پتورا ازسرم کشیدم وناخواسته به مهتاب لبخند زدم خوب که دراودقیق شدم دیدم که خط لبخند روی صورتش عمیق ترشد... گمانم مهتاب ازاینکه درخواست دوستی اش راپذیرفتم خوش حال شده بود بعدازآن من ومهتاب باصدای بلندشروع به خندیدن کردیم وقتی به خودم آمدم دیدم که صدای خنده هایم درتمام شهرپیچید من ازاینکه دوست خوبی چون مهتاب راپیداکردم خیلی خوش حال شدم . آن شب تاصبح بامهتاب کلی حرف زدم وخندیدم صبح که شد ازخواب که بیدارشدم چشم هایم راکه بازکردم، دیدم مهتاب دیگر به من زل نمیزند!! یعنی اصلاپشت پنجره نبود... باسرعت پریدم پشت پنجره وآن رابازکردم وتمام آسمان شهر راگشتم امااثری ازمهتاب پیدانکردم مهتاب رفته بود ومن همان جا آرزوکردم که ای کاش مهتاب امشب هم مهمان پشت پنجره خانه ما باشد.