جوجوئک بالهای کوچکش را به هم زد. کنار مرغابی نشست و گفت: «من خیلی گرسنهام، غذایی در خانه داری؟» مرغابی که کنار رودخانه دراز کشیده بود و پاهایش را توی آب گذاشته بود گفت: «اگه غذا داشتم که اینجوری بیحال نبودم». جوجوئک پرواز کرد و زنبورعسل را دید که کنار کندو نشسته است و پاهایش را تمیز میکند. از او پرسید: «زنبوری جونم چیزی واسه خوردن داری بدی من بخورم؟» زنبوری خاری را از پایش بیرون کشید و گفت: «همه گلها خار شدن، دیگه ما هم عسل نداریم». جوجوئک پر زد و دور شد. در راه چشمش به دانهای گندم افتاد. فوری به طرفش رفت. همین که خواست با نوکش آن را بردارد که بخورد، مورچهای آن را با خود با لانهاش در زیر زمین برد.
جوجوئک خیلی گرسنه بود. به زحمت خودش را به دوستانش رساند که آنها هم گرسنه بودند. بزرگهای فامیل جمع شده بودند تا برای حل مشکل کمغذایی تصمیمی بگیرند. جوجوئک گفت: «من به مزرعه کشاورز میروم» پدربزرگش فوری گفت: «مگر عقلت را از دست دادهای بچه؟» مادر جوجوئک گفت: «کشاورز حتما به عنوان عصرانه تو را میخورد» پدرش گفت: «ما خشکسالیهای بدتر از این را دیدهایم» جوجوئک دستی به شکمش کشید و گفت: «شکم گرسنه من این چیزا حالیش نیست» دوست جوجوئک به طرفداری از او گفت: «منم چند روز هیچی نخوردم».
جوجوئک به سمت مزرعه کشاورز پرواز کرد. نه حرفهای پدربزرگ نه پدر و نه ترساندنهای مادرش مانع نشد که او حرف آنها را گوش کند و نرود. دوست جوجوئک هم که از او طرفداری کرده بود خواست بال بزند و با او برود که پدرش عصبانی شد و گفت: «بشین سر جات بچه» مادرش گفت: «۴۵ روز تمام روی تخم خوابیدم تا تو به دنیا بیای» بعد نگاهی به سایر پرندهها کرد و گفت: «نمیخوام به این راحتیا عصرونه بچههای کشاورز بشی»!
جوجوئک بالای مزرعه در حال پر زدن بود. گندمها زرد شده بودند و بعضی از خوشهها، گندمهایش ریخته بود روی زمین. جوجوئک با خودش گفت: «این همه غذا... برای همه هست... چرا نیومدن آخه»! پر زد و کنار خوشهای نشست و گفت: «خودم اول سیر میخورم و بعد برای مرغابی و زنبوری و دوستام و بقیه هم میبرم». جوجوئک در حالی که به گندمهای روی زمین نوک میزد گفت: «بهبه چقدر خوشمزهن».
کشاورز، چوبی را که پارچهای به آن بسته بود و آب و غذایش را تویش گذاشته بود، روی شانهاش گذاشته بود و به طرف مزرعه قدم برمیداشت. دوست جوجوئک آمده بود و از دور شاهد ماجرا بود. میترسید جلو برود. اگر میرفت و کشاورز او را به عنوان عصرانه به بچههایش میداد که بخورند جواب پدر و مادرش را چی میداد؟! او نمیخواست دوستش جوجوئک را از دست بدهد؛ پس دوید و به طرف بقیه پرندهها رفت تا موضوع را به آنها بگوید بلکه جوجوئک را نجات دهند.
مادر جوجوئک گریه میکرد و میگفت: « منم ۲۱ روز تمام روی تخم نشستم تا جوجوئک به دنیا بیاد... وای جوجوئکم... آخ جوجوئکم» همه پرندهها ناراحت شدند. پدر جوجوئک گفت: «من میروم تا به جای جوجوئک عصرانه کشاورز بشوم». پدربزرگ گفت: «نه تو هنوز جوونی... بمون من میرم» پدر جوجوئک در حالی که به طرف مزرعه پرواز میکرد گفت: «گوشت من خوشمزهتره»!
همه پرندهها از مادر جوجوئک تا پدربزرگش و حتی دوست جوجوئک و پدر و مادرش، پشت سر پدر جوجوئک پرواز کردند.
وقتی همه به آنجا رسیدند، جوجوئک را دیدند که مشغول خوردن دانههای گندم است و کشاورز به او نگاه میکند. همه ترسیدند که نکند کشاورز، جوجوئک را بگیرد برای بچههایش کباب کند. بعضی از پرندهها پرهای بدنشان را پف دادند و به شکل دایره درآوردند. آنها موقع ترس و احساس خطر، خود را اینجوری آماده مواجهه با خطر میکردند. جوجوئک سرش را بالا آورد و چشمش به پرندهها افتاد. خوشحال شد و به طرفشان پرواز کرد. دوست جوجوئک گفت: «چطور تونستی فرار کنی... من کلی ترسیدم تا الان کباب شده باشی» جوجوئک خندید. به طرف کشاورز پرواز کرد و دوستانش را به او نشان داد. کشاورز از لای پارچه بسته شده به چوبش مشتی گندم بیرون آورد و جلوی پرندهها ریخت. دوس جوجوئک ترسید. بالهایش را باز کرد که فرار کند. پدرش فریاد زد: «بشین سر جات بچه» مادرش گفت: «نکنه کشاورز دیوونه شده»؟! مادر جوجوئک گفت: «فکر کنم کشاورز غذاشو خورده».
جوجوئک به طرف آنها پر زد و گفت: «کشاورز از اینکه آفتهای مزرعهاش را خوردهایم خوشحال است» همه به نوک جوجوئک نگاه میکردند تا حرفهایش را بهتر بفهمند. جوجوئک گفت: «کشاورز برای تشکر از ما نه تنها کبابمون نمیکنه بلکه بهمون هم غذا میده». دوباره به طرف کشاورز پرواز کرد و گفت: «دنبالم بیائین... نترسین» پدربزرگ پشت سر جوجوئک پر زد. مادر و پدر جوجوئک، دوست جوجوئک و پدر و مادرش و بقیه پرندهها پشت سر هم به طرف کشاورز رفتند.
کشاورز تندتند دستش را از لای پارچه بیرون میآورد و برای پرندهها گندم میپاشید.