نویسنده : نگاه بدون دیدگاه بازدید : 34 تاریخ : ۱۸ بهمن ۱۳۹۶
دانلود رمان کوتاه پمپ بنزین . پسری مجرد در یکی از جایگاههای پمپ بنزین بالاشهر، مشغول به کار است. از فقر که مانع ادامهی تحصیلش شده بود. صبحگاهی، دختری به جایگاه به قصد بنزینزدن میآید و با گفتن چند جمله کوتاه و عادی، دل پسرک را میرباید.
حال این پسر ندار و تنها که ناخواسته دل به دختر داده، میتواند دل از دخترک بگیرد یا خیر؟
نسیم، مانند یک دست نوازشگر میوزید، روح خسته و مشتاق به خوابم را نوازش میکرد. آه! چه اندازه این نوازش
سبک را میستودم و چه اندازه دیدن سپیدهدم، خستگی و شب بیداریام را تسکین میداد. دیدن نورهای تیزی که
لجوجانه از پشت بام کاشانهها سر برون میکشید و سایهای که مدام پایینتر میرفت و دمایی که رو به افزایش بود،
این خلوتی و سکوت؛ هوم…
اینجا ساکت نیست! نسیم میوزد و درختان با یکدیگر برخورد میکنند. چهگونه توصیفش کنم؟! خش خش… چنین
صدایی میدهد!
فضا به قول ناهید خانم، بسیار رمانتیک است. نمیدانم؛ یعنی رویم نمیشود که بپرسم چرا این حد اصرار دارد
گفتههایش، لهجهی غلیظ بریتانیایی را به رخ شنونده بکشد. نمیدانم. تمایل دارد خودش را غربی بشناساند یا
که این واقعا لحن اوست؟ خیلی زیاد هم مهم نیست.
همیشه پس از این که به یاد کاوه یا خانوادهاش بیفتم، مستقیم، بی برو و برگرد و بیاراده، بر حسب نه یک عادت،
بلکه حسادت ذهنم به سمت کاخشان میرود. آن قصر رویایی کابوس من است.
زنگ تلفنم مرا به حال برمیگرداند. نور خورشید موهای تیرهام را کمی بورتر نمایان میکند و سفرهی سایه تاریکش
را آرامآرام از روی سرم تا به پایین کنار میکشد. موبایل را که در جیب سمت راست شلوارم نهاده بودمش، بیرون
میکشم و متبسم به تنها مخاطبی که با من تماس میگیرد، آن هم در این وقت روز پاسخ میدهم:
– سلام.