مردی بود که به پرورش گل و گیاه علاقه زیادی داشت.روزی دشمنش که همه چیزش را ازشگرفته بود برایش گلدانی فرستاد و گفت:دراین گلدان گلی زیبا کاشته ام.مرد بارهاان گلدان را پس فرستاد اما همان مرد بد جنس دوباره برایش میفرستادومرداز سر ناچاری مجبور شد گلدان گل را قبول کند.اصلا ان گیاه را دوست نداشت اما از سر دلسوزی هر از گاهی به ان اب میداد.ان گیاه یک درختچه بود. سال هاگذشت ومرد از ان درختچه به خوبی محافظت کرد.دیگر درختچه نبود بلکه یک درخت بود ومیوه داده بود.
مرد یک میوه چید وخوردخیلی خوشمزه بود.برای دشمنش یک نامه نوشت که ممنونم از گلدان گلت الان یک درخت است ومیوه داده بسیار میوه های خوشمزه ای هم دارد.
وبرای دشمنش فرستاد.دشمنش وقتی نامه را خواند مات ومبهوت مانده بود.ودر پاسخ نامه نوشت تو از میوه اش خوردی چگونه هنوز زنده ای.مرد نامه را خواند ونوشت از محبت خار ها گل میشود