(پ) مثل باور ، تو تنها باوردنیوی م بودی پدر: قسمت دوم
آبرومندی باشه ، قول میدهم دخترمون رو فرستادیم خونه بخت منم خیاطی را کلا تعطیل میکنم ، بابام وسط حرفش پرید و گفت حالا این مشتریت کی هست؟ مادرم گفت همسایه روبه روی خانم افشار با دو تا دختراش ، بابام که چایش را خورده بود داشت دست میکرد تو جیبش که بسته سیگارشو در بیاره که مامانم گفت رضا جان یک چای دیگه بریزم برات ، بابام گفت ، نه دختر خاله جان ، یادم رفته بود که بگم مامان و بابام دخترخاله و پسرخاله بودن ، بعد در ادامه گفت برو به مهمونات برس ، بابام زیاد سیگار نمیکشید مگر مواقعی که دغدغه هاش از مرز تحملش رد میشد ، با سیگار کشیدن سعی میکرد خودشو آروم کنه واین اتفاق در 24ساعت معمولا با یک پاکت در روز صورت میگرفت ، من که جلوی تلویزیون ولو شده بودم و تو احوالات خودم غرق بودم یکدفعه احساس کردم گوشم درحال رشد و نمو ودراز شدنه و این تغییر با درد و سوزش همراه بود و این احساس باعث شد که داد من به آسمان بلند بشه و منجر شد که از حالت درازکش به حالت ایستاده تغییر وضعیت بدم ، و چهره ی ناراحت و خشمگین پدرم چون پیام بازرگانی جلوی چشمام رژه بره ، ومن مطابق هر سیستم سالم فکری و بدنی شروع به ناله کردن و نمایش این واکنش که ناشی از درد فراوان بود کردم ، و گفتم بابا ول کن گوشمو درد داره مگه من چیکار کردم که شما دارید این برخورد را میکنید ، یکدفعه پدرم پرید وسط حرفم و نذاشت حرفم تمام بشه و همینطور که داشت گوشم را میکشید مرا هدایت کرد به سمت درب خروجی و بعد ازاینکه نصف عرض بهار خواب را در همون حالت طی کردم ، در ادامه گفت مگه من مریض بودم چند بار زنگ درب حیاط را زدم ، حتما کارت داشتم ، ما بچه بودیم شما هم بچه هستید ، من با اینکه بچه داشتم یکبار یاد ندارم جلوی پدرم پامو دراز ، یا بچه مو بغل کرده باشم ، چون این رفتارها رو نهایت بی ادبی و بی احترامی میدانستیم ، بعد تو حیف نون نه سلام میکنی و نه میری صندوق عقب ماشین رو خالی کنی ... و انگار نه انگار امسال سال سرنوشت تویه ..پسر احمق، بیچاره فوتبال همیشه هست اما عمر و این زمانهای طلایی دیگه برنمیگرده بیچاره ، فردا حمال میشی و بایستی مثل سگ پاسوخته برای یک لقمه نون آواره این جا و اونجا بشی ، سوزش و درد بیش اندازه گوشم و نوجوانی و خام بودن باعث شد که تو اون حالت و یک کلام بدون تامل بگم "برو بابا" همینو که گفتم انگار آسمون قلمبه شد ، از نظر مکانی تقریبا نزدیک منتها الیه عرض بهار خواب بودم ، یکدفعه احساس سبکی خاصی که همراه با درد بود کردم ، مثل پرنده ای که در حال پرواز است ، البته نه بسمت آسمان بلکه بسمت قعر یک دره و سقوط ، شانس آوردم که بهار خواب خونه مون نرده حفاظ نداشت و گرنه علاوه بر سقوط در قعرصحن حیاط بایستی مثل یک اسب از روی مانع هم میپریدم ، چنان لگدی به باسنم زد که یکدفعه خودم را در وسط حیاط دیدم ، البته تمام این مختصات دقیق که در اینجا اشاره شد و کلیه مکالمات و توضیحات ، بعد از بازخوانی جعبه سیاه این پرواز انتحاری رمز گشایی و کشف گردید ، این اولین و آخرین باری بود که از پدر نازنینم کتک خوردم ، یادمه قبل از سقوط این حرفش منو داغون کرد و یکجورایی هویت و اصالتم را زیر سوال برد ، وسطایه این سقوط بیاد ماندنی که در واقع سکوی پرواز من بود ، این جمله واقعا اذیتم کرد ،که پدرم گفت تو فرزند من نیستی؟ ومن همچنین بچه ای نداشتم و ندارم ...برو گمشو بیرون از خونه من ، بچه ای که جواب بزرگترشو اینطوری میده همون بهتر که نباشه ، واقعا مستاصل بودم تصور کنید چه دردی داشتم هنگام تکاف و چه سقوط دردناکی بر روی موزائیک های صحن حیاط یک طرف و درد اینکه بچه پدر و مادرم نیستم و اینا پدر و مادر حقیقی من نیستند یکطرف و اسفبارتر اینکه بایستی مثل حاج زنبور عسل دنبال پدر و مادر اصلی م بگردم ، با غروری که جلوی دختر همسایمون لگدمال شد چه کنم ، اینو کجای دلم بذارم ، برای اینکه بیشتر از این دودمانم بر باد نرود سریع متواری شدم و بی هدف و داغون تو خیابان ها چرخ میزدم ، همه ی مشکلات و دردهام یکطرف ولی مهمترین مسئله ی که واقعا آزارم میداد این بود که تا دقیقه 55 یا 60 بازی رو بیشتر ندیدم ، نمیدونستم نتیجه بازی رو ، تو این احوالات سعی کردم بر خودم مسلط بشوم و تصمیمات بزرگتری بگیرم ، به این نتیجه رسیدم که بچه اونا نیستم و احتمالا منو تو بیمارستان عوض کردن ، احتمالا مادرم اون زمان قابلیت بچه دار شدن رو نداشته و منو به فرزندی گرفتن و بعد حالش خوب شده و خواهر و برادرمو به دنیا اورد ، بعد به یک تناقضی در رابطه با این نظریه خوردم برای همین در حد تئوری این نظریه ماند ، تصمیم گرفتم که اهداف خودمو اولویت بندی کنم ، اولویت اولم چون من کسی رو نداشتم نیاز به یک مکان برای زندگی و درآمدی جهت غذا وپوشاک..