ایستاده بود و با دقت به گلها خیره شده بود. نمیدانست کدام را انتخاب کند. فکر کرد در فیلمها همیشه برای آشنایی یک شاخه رز سرخ هدیه میدهند. از این فکر خندهاش گرفت. زیر لب گفت: کجای زندگی من مثل فیلمهاست!
ناگهان چشمش به یک شاخه رز صورتی افتاد. گلی ظریف و نیمهباز که رنگ لطیفش او را به یاد رنگ زیبای گونههای دخترک انداخت. تصمیمش را گرفت. رز صورتی را برداشت و بااحتیاط شاخهاش راکمی کوتاه کرد و سر چهارراه منتظر ایستاد. خدا خدا میکرد دخترک تنها بیاید و کسی همراهش نباشد. برای هزارمین بار جملاتی را که چند روز بود تمرین میکرد مرور کرد که ناگهان دخترک را دید. تنها بود. بیاراده لبخند زد. فکر کرد امروز همهچیز بر وفق مراد است. برگشت و موهایش را در شیشه مغازه مرتب کرد و آرام به سمت دیگر چهارراه رفت.
دخترک همه حواسش به کیسه بزرگی بود که همراه داشت. نزدیک که شد همه جملات را از یاد برد و فقط گفت: سلام!
دخترک سرش را بلند و به او خیره شد. موهای قهوهای خوشحالت از زیر شال صورتی روی پیشانیاش ریخته و زیباییاش را دوچندان کرده بود. آرام پاسخ داد: سلام!
قلبش بهشدت میتپید. شاخه گل را بهطرف او گرفت و ساکت ایستاد. دختر گفت: من گل نخواستم!
بالکنت گفت: این هدیه است! قابل نداره!
گونههای صورتی دختر سرخ شد. آرام گفت: تازه اینجا آمدی؟
- یکهفتهای هست! قبلاً دو تا چهارراه پایینتر بودم. چند روز پیش اتفاقی ازاینجا رد شدم... فکر کردم اینجا بیام بهتره!
دخترک سرختر شد و با دستپاچگی گفت: این گلها چقدر قشنگه!
پسر بلافاصله گفت: دستمالهای تو هم خیلی خوشرنگه!
بعد فکری کرد و دستهگل بزرگی را که در دست داشت کنار دختر گذاشت و گفت: تو همینجا بنشین، مراقب گلها باش، من دستمالهای تو را هم میفروشم!
بعد زمزمه کرد: اینطوری کمتر خسته میشوی!
دختر با خوشحالی لبخند زد و پاهای خسته و دردناکش را روی پیادهرو دراز کرد و گفت: من برای ناهار ساندویچ تخممرغ آوردم، باهم میخوریم!
پسرک نگاهی به آبمیوه فروشی آنطرف چهارراه کرد و با خنده گفت: با آب پرتغال طبیعی!
هر دو با خوشحالی خندیدند.
چراغقرمز شد، پسرک با خوشحالی وسط خیابان دوید و فریاد کشید: گل! برای عشقتان گل بخرید! دستمال آشپزخانه! دستمالهای خوشرنگ! برای خونه لازم می شه!