مگردردناک تر از بغض چیزی هست؟؟؟
چه میشود گفت اما چگونه بی تفاوت بود نسبت به تمام تشابهاتی که داریمُ
بی توجه به همه چیز ، از رنگ و زبان تفاوت ساختیم.
دیروز اورا دیدم و انگار تمام این سالها اورا میدیدم.
هیچ تغییری نکرده بود . او همان پسر بچه ای بود که سالها پیش به دنبالش تا
حلبی آباد رفتم تا با او حرفی بزنم اما ترسیدم ، از نگاه دیگران ترسیدم.
و ایکاش آنروز در میان آنهمه تنهایی بغلش میکردم.
و آنجا آخرین باری بود که اورا دیدم
و دیروز کاری را کردم که سالها پیش جراتش را نداشتم.
چگونه آنروز را از یاد ببرم ؟
چگونه میشود خاطراتش را محو کرد؟
کودکی که بِخاطر دیر رسیدن به کلاس و تنها به این خاطر
که در جایی متفاوت بِدنیا آمده ست با حرف های آقای معلممان تحقیر شد
و بغضهایش را در میان ِ خنده ی بچه ها دیدم.
مگر دردناکتر از بغض چیزی هست؟
و ایکاش میفهمیدم آن معلم اینهمه سال را چگونه با خود کنار
آمد و معلم ِ آقای معلممان چگونه با خود کنار خواهد آمد
.
هیچوقت آنروز را از یاد نخواهم برد که لباس های کثیفِ
پسربچه را را مسخره کرد و از او پرسید:"از چاه درآمده ای؟"
ایکاش معلِمِمان میفهمید چاه بارها و بارها از جایی که آن
کودک از آنجا میامد بهتر بود.
ما چگونه رشد کردیم؟؟؟
ما از کجا به اینجا رسیده ایم؟؟؟
سالها از آن صحنه گذشتُ انگار لحظه ای از آنروز مرا با
خود تا به اینجا کشانده ست و من رد ِ پای خاطراتی از
آن روزم که کابوس ِ بعضی از شب های من بوده
و نه حتی هر شب.
دیروز او را دیدم و انگار اینهمه سال، هرروز اورا میدیدم.
بعد از آنروز دیگر پیدایش نشد، دیگر به آن مدرسه نیامد.
این محلی که او در آنجا رشد نکرد را امثال ما بوجود آوردیم.
اایکاش آنروز با او صحبت میکردم.
اگر دیروز بعد ازینهمه سال در فرار کردن او سهیم بودم و
نگذاشتم او را بگیرید به این خاطر بود که شاید دزد ِ واقعی ،
شرایطی بودکه تمام ِ اتفاقات خوب را از او ربود و تک تک
ما در آن سهیم بودیم.
وَ آژیرِ قرمز ِ شما همیشه تمام ِ واقعیت را نمیبیند.
واقعیت بدن ِ ما بودُ شما لباسهایمان را گرفتید.
و ما از کجا میدانیم شاید جانکاه تر از دزدیدن ، بریدن و
ریختن ِموهای خواهرِشش ساله ش بود که آیینه سالها
تصویر زیبایی هایش را به او بدهکارست.
-شاهد شماره ی یک-