خلاصه :
بهناز دختر شوخ طبع و خیال پردازی هست که خلاف میلش به اجبار والدین هنر را رها میکند و در رشتهای که علاقهای به آن ندارد ادامه تحصیل میدهد. پس از فارغ التحصیلی دو سالی را به استراحت میگذراند که این دو سال اعضای خانوادهاش از بیکاری او ابراز نارضایتی میکنند.
در نهایت پدرش تصمیم میگیرد او را برای مراقبت از مادربزرگ پیرش که مبتلا به آلزایمر است به روستایی در شمال بفرستد. بهناز هم که از زندگی خسته کنندهاش در تهران دلزده شدهاست، به خواست پدرش عمل کرده و به روستا میرود و زندگی جدید و متفاوتی را در کنار مادربزرگش و افراد جدیدی که به زندگیاش وارد میشوند تجربه میکند.
سطح رمان : ویژه
مقدمه :
بهناز قلمویش را برمیدارد و شروع به کشیدن دشتی سبز که تمام ذهن و احساسش را به تلاطمی دلچسب و شیرین میاندازد، میکند. او در نقاشی زیبایی که با رنگهای متنوع بر تختهی نقاشیاش خلق میکند تنها یک منظرهی بی جان نمیآفریند بلکه دنیای زیبا و سادهی روستایی که او را به اوج خوشبختی و احساس شادی میرساند به نمایش میگذارد. دنیایی که در آن خبری از زرق و برقهای چشمگیر و تجملات دهان پر کن نیست بلکه مملو از انسانهایی با قلبهایی لبریز از عشق و محبت با نگاهی صادقانه و زبانی ساده گوست.
-گل، گل، گل!
با صدای فریاد من و پدرام، مامان از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه ملاقه به دست به سمتمان میآمد غرولند کنان گفت:
-خدایا اینم شد دختر که من بزرگ کردم؟ آخه بهناز پدرام بچهست ولی تو خیر سرت عمهشی و بیست و چهار سال سنته! من هم سن تو بودم بچه بزرگ میکردم ولی تو…
رمان روزگاری در مستعمره | Mahsa.s.x کاربر انجمن یک رمان