یه مشت بغض شدی گیر کردی, تو گلوم,..!
چرا خفم نمی کنی؟, چرا؟, سرت اونجا, گرمه, و منو فراموش, کردی, هان؟
تو.. تویی که یادآوری صدات هم دلتنگی ام رو کم می کرد کجایی؟
کجایی که ببینی یه مرده چطور می تونه نفس بکشه؟ چطور می تونه ناله کنه؟ بغض کنه و گریه کنه؟
اینا رو ندیدی...! چون وقتی که لازمت داشتم نبودی. اونجا,یی که لبخند هام تلخ می شدن نبودی....
#دیالوگ
#رمان_تلخند