سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه ۳رو زدم...به کارت توی دستم نگاه کردم...کارت یدک و بهم داده بود،احتمالا مهتا حدس زده بود صحبتم با مامان طول میکشه،از ریسپشنیست خواسته بود که کارت یدکو بهم بده...اتاق من و مهتا مشترک بود...همینطور اتاق خانم کمالی و آشپزای آشپز خونه...اتاق آقای سرمدی و رفیعی هم مشترک بود...و بقیه هم توی یه اتاق ...صدای خوش آهنگی رسیدنمو به طبقه سوم اعلام کرد...از آسانسور اومدم بیرون...دنبال اتاقم گشتم...پیداش کردمو درو باز کردم...وارد اتاق شدمو با خستگی و یواش درو بستم...چون مهتا خوابیده بود...
اتاق قشنگی بود...پرده های نازک شیری رنگ که جلوی پنجره رو گرفته بود...تخت دونفره ای که وسط اتاق بود...سمت راستش که پنجره بود...سمت چپش هم کمد و میز توالت...کنار تختم دوتا پاتختی بود با دوتا چراغ خواب که روی پاتختی بود...جلوی تختم یه دست مبل راحتی قهوی ای_شیری بود،با یه ال سی دی که به دیوار نصب شده بود...یه گلیم قهوه ای_شیری هم کف زمین پهن شده بود...با چنتا قاب عکش خوشگل که با دیوار نصب شده بود...یه درم کنار در ورودی بود که فکر کنم سرویس بهداشتی بود...
چمدونمو باز کردم و کاور لباسمو آوردم بیرون...لباسمو عوض کردم و داخل کاور گذاشتم...رفتم دستشویی و مسواک زدم...اومدم بیرون...خزیدم زیر پتو و سریعا خوابم برد....
آفتاب مستقیم به چشمم میخورد...یکی از چشمامو باز کردمو اطرافمو نگاه کردم...با دستم جلوی چشممو گرفتم...چشمامو کامل باز کردم...پاشدم نشستم...ساعتو نگاه کردم..ساعت۸:۲۰دقیقه بود...ساعت ۱۲پرواز داشتیم...باید ساعت ۱۱فرودگاه باشیم و آماده شیم...الان وقت دارم...میتونم مهتارو بیدار کنم...این مدت باقی موندرو بگردیم...یهویی یاد مهتا افتادم...کنارمو نگاه کردم...نبود..کمی خودمو جلوتر کشیدم...لبخندی روی لبم نشست...فکر کنم از تخت افتاده بود پایین...چون پایین تخت خوابیده بود...به دستشویی رفتم...صورتمو شستم و مسواک زدم و موهامو شونه زدم...اومدم بیرون و سراغ مهتا رفتم...
+مهتاااا...مهتا جان...پاشو...مثل اینکه خواب خواب بود...صدای هایی از دهنش میومد بیرون که اصلا متوجه نمیشدم...
+مهتاااا پاشو دیگه...
_بذار بخوابم...رستا
+پاشو مهتا وقت نداریم...بیا بریم بگردیم...بعد این حرف بلند شدمو پتویی که دورش پیچیده شده بود رو،کشیدم...
+پاشو دیگه مهتا...دیگه دارم عصبانی میشم..
_ای بابا
پاشد نشست...سرشو خاروند و با چشمای بسته و غرغر سمت دستشویی رفت...
_من اگه نخوام برم بیرون باید کیو ببینم؟؟من خوام بخوابم...
+غر نزن مهتاا...
رفت توی دستشویی و دیگه صداشو نشنیدم...پاشدم و لباسمو با یه شلوار جین آبی تیره,آستین کوتاه زرد و یه کت کوتاه تر از پیرهنم که رنگش مشکی بود،عوض کردم...جلوی آیینه وایستادم...موهامو مرتب کردم و تنها, آرایشم یه کرم ضدآفتاب بود...
+مهتااا
_بـــله
+اتاق خانم کمالی شماره چنده؟؟میخوام بهش خبر بدم،که میخوام بریم بیرون...
_ آخر راهرو اتاق یه دونه مونده به آخر سمت چپ..
+باشه...منتظرم باش...
از اتاق بیرون رفتمو دنبال اتاق خانم کمالی گشتم...بعد اینکه پیدا کردم اتاقو،در زدم...چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که خانم کمالی درو به روم باز کرد...
+سلام...صبح به خیر...
_سلام رستاجان...صبح شماهم بخیر...خوبی؟؟
+خوبم.ممنون...راستشمنو مهتا میخوایم بریم بیرون..اومدم بهتون خبر بدم...
_باشه عزیزم..ولی...مگه صبحانه نمی خورین؟؟
+بیرون یه چیزی میخوریم..
_باشه..مواظب باشین و زودم برگردین...
+چشم...شما چیزی لازم ندارین؟
_نه عزیزم به سلامت...
+پس خدافظ
بعد خداحافظی با خانم کمالی،به اتاقوبرگشتم که مهتا رو حاضر و آماده دم در دیدم...
_بریم؟؟
لبخندی به تیپ قشنگش زدمو گفتم:بریم...