درود خب خب، باز من اومدم نشستم پشت تریبون حالا قضیه جالب ماجرا اینجاست که، رضوان دلبر و شاعرانه ما کجا و منی که وصله ادبی نوشتن به من نمیچسبد کجا! ولی خب چه کنیم؛ دلبرمان است دیگر! مگر میتوانیم مسئولیت شریف تبریک تولد ش را به دگران بسپاریم؟ نمیشود اصلا! به غیرتمان برمیخورد. خلاصه، جانم برایتان بگوید، این شانزده سالی قبل بودا، که نصفتون هنوز چشم نگشاده بودید، تو اون اهواز خاکی، یهو یه روز یه دختری به دنیا میاد، که هیچ نگم، چشای گرد، ل**بهای خنداو و...