زمانی که بچههای محلۀ ما در مورد خویشاوندان خود فخرفروشی میکردند، من سکوت میکردم و اجازه میدادم هرچه میخواهند بر زبان بیاورند.
نظامیان در حرفهای بچهها جایگاه ویژهای داشتند، اما در میان همین نظامیان، طبق تصورات بچهها، ردهبندی خاصی وجود داشت. مرزبانان در جایگاه نخست قرار داشتند، خلبانان در جایگاه دوم، تانکچیها در جایگاه سوم و بقیۀ نظامیان در جایگاههای بعدی. آتشنشانان جایگاهی در این رقابت نداشتند.
آن زمانها هنوز جنگی در کار نبود. من از بدشانسی هیچ خویشاوندی نداشتم که خدمت نظامی کرده باشد، اما در عوض یک برگ برنده داشتم که از آن استفاده میکردم و همیشه پیروز میدان بودم. من با صدای آرامی میگفتم: «عموی من دیوانه است.» و با گفتن این جمله همۀ قهرمانان واقعی دوستانم را برای مدتی کنار میزدم. دیوانه فردی غیر عادی بود که هر کسی نمیتوانست او را داشته باشد. هر کسی اگر خوب درس میخواند میتوانست خلبان یا مرزبان شود، این چیزی بود که بچههای بزرگتر میگفتند. خب بزرگتر بودند، حتماً بهتر میدانستند. شاگرد ممتاز هم که باشی و مرتب تحصیل کرده باشی، نمیتوانی به دیوانگی برسی، البته اگر تا آن موقع از درس و تحصیل زده نشده باشی. البته این مورد آخر ما را تهدید نمیکرد. خلاصه اینکه یا باید دیوانه متولد شده باشی، یا در کودکی از جایی سقوط کرده باشی و یا به بیماری مننژیت مبتلا و سپس دیوانه شده باشی.
یکی از بچهها که انگار باور نکرده باشد، پرسید: «او واقعاً دیوانه است؟»
من که انتظار چنین سؤالی را داشتم، گفتم: «البته که هست، کارت هم دارد. پروفسورها او را معاینه کردهاند.» واقعاً هم کارت داشت؛ کارتی که داخل چرخ خیاطی «سینگر» عمه نگهداری میشد.
- پس چرا در تیمارستان زندگی نمیکند؟
- چون مادربزرگ اجازه نمیدهد او را ببرند.
- شما نمیترسید نصف شب بلایی سرتان بیاورد؟
من که مانند راهنمای تور منتظر سؤالات بعدی بودم، با آرامش جواب دادم: «نه نمیترسیم، عادت کردهایم.» گاهی سؤالات احمقانهای میپرسیدند، مثلاً اینکه: گاز نمیگیرد؟ اما من این سؤالات را بیپاسخ میگذاشتم و توجهی نمیکردم.
یکی از بچهها با نگاهی متفکرانه پرسید: «تو دیوانه نیستی؟»
با تواضع جواب دادم: «تا حدی میتوانم باشم.»
یکی دیگر تکهای پراند: «جالبه فران-گوت پیروز میشود یا دیوانه؟» دهها تئوری از طرف بچهها برای جواب مطرح شد. فران-گوت یک مبارز سیاهپوست مشهور در سیرک چاپیتو بود. همۀ ما هوادارش بودیم.
عمو در طبقۀ دوم خانۀ ما با عمه و مادربزرگ و سایر خویشاوندان زندگی میکرد. دو نوع روایت از افراد فامیل در مورد وضعیت غیر معمول عمو وجود داشت. یک روایت این بود که در کودکی پس از یک دوره بیماری به این روز افتاده است. این روایت آنقدرها جذابیت نداشت و به همین دلیل زیاد نزدیک به واقعیت نبود. طبق روایت دوم که از طرف عمه بیان میشد و بالاخره بر روایت مادربزرگ غلبه کرد، این بود که او در اوان نوجوانی از اسب عربی به زمین افتاده است.
نمیدانم چرا وقتی عمو را دیوانه صدا میزدند عمه خوشش نمیآمد. عمه میگفت: «او دیوانه نیست، بیمار روانی است.» این اصطلاح او زیبا به نظر میرسید، ولی نامفهوم بود. عمه دوست داشت واقعیت را رنگ و جلا دهد و تا حدی در این قضیه موفق هم بود. اما هر طور که حساب کنیم او یک دیوانۀ واقعی بود، اگرچه که تقریباً طبیعی مینمود. معمولاً با کسی کاری نداشت. روی نیمکت بالکن با خودش خلوت میکرد و ترانههای مندرآوردی میخواند و عموماً هم تصنیفهای بیکلام زمزمه میکرد. راستش گاهی یک چیزهایی متوجه میشدم. او یاد رنج سالهای گذشته میافتاد، درها را به هم میکوبید و در راهروی طویل طبقۀ دوم شروع به دویدن میکرد. در این مواقع بهتر بود جلو چشمش سبز نشوی. نه اینکه حتماً بخواهد بلایی سرت بیاورد، نه، اما بهتر بود که ظاهر نشوی. اگر مادربزرگ در این مواقع در خانه حضور داشت، خیلی سریع میتوانست او را آرام کند. مادربزرگ یقۀ لباس او را برمیگرداند و بدون تشریفات خاصی سرش را زیر شیر آب سرد میگرفت. پس از یک پرس آب سرد آرام میگرفت و مینشست تا چای بنوشد.
گنجینۀ لغات او مانند اکثر شاعران و ترانهسرایان معاصر بهشدت محدود بود. کتاب دوم ابتدایی را باز کنید، در آن تمام لغاتی که عموجان در همۀ عمر خود با آنها سر میکرد را خواهید یافت. راستش، او چند واژه و اصطلاح دیگر هم بلد بود که قطعاً در کتاب دوم ابتدایی و البته در هیچ کتاب دیگری آنها را نمییابید. او مانند آدمهای عادی در لحظاتی که آمپر میسوزاند از آنها استفاده میکرد. از این سری اصطلاحات فقط یکی را میتوانم به زبان بیاورم: «مادرت را خفه میکنم.»
او به زبان آبخازی صحبت میکرد، اما به دو زبان دیگر فحش میداد: روسی و ترکی. ظاهراً واژگان طبق درجهبندی خاصی در ذهن او نقش بسته بودند. از اینجا میتوان نتیجه گرفت که روسها و ترکها در لحظۀ خشم تقریباً کلمات احساسی غلیظ و یکسانی بر زبان میآورند. او مانند هر دیوانۀ دیگری (بعضاً غیر دیوانه) بسیار قوی و پرزور بود. در خانه همۀ کارهایی که نیاز به عقل و آگاهی نداشتند را تمام و کمال انجام میداد: تِی میکشید، زمانی که هنوز لولهکشی نداشتیم آب تازه میآورد، کیسههای خرید را از بازار میآورد و هیزم خرد میکرد.